۱۳۹۰ دی ۱۰, شنبه

بده دستت به دست من

چه رویای غم انگیزی تو اون روزهای پاییزی
هنوزم خاطرت مونده هنوزم اشک میریزی

چقدر پیروزی نزدیک بود با اینکه جاده باریک بود
چرا از هم جدا گشتیم مگر شب خیلی تاریک بود؟!

ندا افتاد و خوابش برد صدای آشنا پژمرد
چه اشکانها به خون غلطید کجاست رستم که سهراب مرد

من و تو بودیم و رویا برای فتح فرداها
با دستای پر از خالی زدیم در قلب سفاکها

به دل بودش چنان داغی شدیم فتنه گر و یاغی
از آن روزها چه بر جا ماند فقط یک خاطره باقی

کی پشت ما را خالی کرد کی ضحاکها را والی کرد
همه از ماست که اینگونه است به مردم باید حالی کرد

هنوزم وقت رفتن هست هنوزم میشه از غم رست
برای فتح آزادی باید شمشیر رو از رو بست

بیا یکبار دیگر باز بسازیم قصه پرواز
بده دستت بدست من حماسه میشود آغاز

0 نظرات:

ارسال یک نظر